درباره معراج :
در سالهای آغازین بعثت رسول خدا و در همان زمان که اسلام، آرام آرام در شهر مکه رونق می گرفت، معراج رسول خدا انجام گرفت.
جبرئیل که از سوی خدا آمده بود، با پیامبر همراه شد تا در یک شب، از مسجدالحرام به مسجد اقصی در بیت المقدس رفته و سپس از آن محل به آسمانها صعود کند.
پیامبر (ص) در آن شب، آثار عظمت خداوند را در پهنه ی آسمان مشاهده کرد و همان شب به مکه بازگشت و همه ی این ماجرا، که داستانی فوق العاده شگرف و شگفت انگیز داشت، به اعجاز و لطف خداوند امکان یافت.
در دو سوره از سوره های قرآن مجید به معراج پیامبر (ص) اشاره شده است و صدها حدیث و روایت معتبر که در کتابهای علمی اسلامی ضبط شده است، نکته هایی بسیار جالب و شنیدنی از معراج رسول خدا را بازگو می کند.
پیامبر (ص) پس از بازگشت از این سفر اسرارآمیز، گوشه ای از حوادث و مناظر شگفت انگیری را که دیده است، برای مردم نقل می کند و بعد نیز، به هر مناسبتی که شایسته می بیند، بعضی دیگر از ماجراهای معراج را فاش می سازد.
درباره ی معراج و اعتبار آن نزد مسلمانان، جای هیچ انکار و تردیدی وجود ندارد. امام صادق (ع) درباره ی اهمیت معراج می فرماید:
«کسی که سه چیز را منکر شود، از شیعیان ما نیست: معراج پیامبر، سوال در قبر و شفاعت را.»
و امام رضا (ع) نیز در همین باره می فرماید:
«کسی که به معراج پیامبر ایمان نیاورد، رسالت و پیغمبری او را انکار کرده است.»

آغاز راه
...
مکه از مهتاب روشن بود. ماه، میدان گسترده ای را پیموده بود؛
بر مخمل نرم و نیلی آسمان جلو رفته بود؛ تا اکنون که در شانه ی چپ آسمان فرو می
غلتید. ستاره ها؛ هزار هزار ستاره، همه جای آسمان را پوشانده بودند.
کوههای بلند، در سایه ی وهم انگیزی نشسته بودند؛ سایه ی
مهتاب آلوده شب، و سکوتی که آن شب، بی سابقه می نمود، به این وهم زیبا دامن می
زد.
در پناه درخشش ماه، آسمان و زمین همچون روز روشن بود و نوری
به رنگ کاه، بر مکه پاشیده شده بود.
مردم چه می کردند؟
شاید در خواب بودند. اگر هم کسی بیدار بود و جنبنده ای حرکت
داشت، بی صدا بود و در سکوت.
پیامبر (ص)، نشسته بر بام خانه ی امّ هانی، غرق در اندیشه
های دور و دراز خویش، چشم بر آسمان دوخته بود:
این، زیباترین جلوه از قدرت نمایی پروردگار بود که نگاه محمد
را بیشتر از هر منظره ای به خود مشغول می داشت. امّا نگاه محمّد بر آسمان، یک نگاه
عادی و همچون شبهای دیگر نبود؛ در نگاه او، نوعی انتظار می درخشید.
انتظار!
منتظر کسی بود پیامبر.
منتظر کی؟
نمی دانست.
او که منتظرش بود، چه هنگام می آمد؟
نمی دانست.
باید ... باید که در همین شب از راه می رسید و می
آمد.
از کجا؟
شاید که از آسمان ...
و باز هم منتظر ماند.
پیامبر، لحظه ای پلک بر هم گذارد و بوی عطر دلچسبی را از
نسیم ستاند و در همان موقع صدایی شنید:
- امشب سفر عجیبی در پیش داری.
پیامبر چشم گشود: جبرئیل برابرش ایستاده بود.
پرسید:
- کجا؟
جبرئیل پاسخ داد:
- به نقاط مختلف عالم هستی.
- آیا به تنهایی سفر خواهم کرد؟
- نه؛ من مأمورم که با تو باشم. ما، در زمین و آسمان، سیر
خواهیم کرد.
خداوند، اراده کرده است تا پیامبر خودش را در آسمانها سیر
داده و او را از وسعت جهان آفرینش کاملاً آگاه گرداند و موجودات عجیب و چیزهایی را
که هیچ چشمی نظیرش را ندیده و هیچ گوشی وصف آنها را نشنیده است، نشان او
دهد
سفر، با کمک کدام مَرکب انجام خواهد شد؟
بُراق.
بُراق، مَرکبی بهشتی است که برای رسول خدا آماده شده است و
جبرئیل در همه جا همراه این مرکب و سوارش خواهد بود.
بُراق، جثّه ای کوچکتر از اسب دارد؛
خلقتش به گونه ای است که هر گاه از مکانی پست به بلندی حرکت
کند، دستهایش کوتاه و پاهایش بلند می شود و اگر از مکان بلند به طرف پستی حرکت
نماید، دستهایش بلند و پاهایش کوتاه می شود؛ تا پشت او در همه حال صاف باشد و به
راکبش صدمه ای وارد نیاید.
بُراق می تواند در آسمان پرواز کند؛ زیرا خدا چنین خواسته
است.
هر گاه او در هوا به پرواز درآید، به کمتر از یک ساعت، تمام
عالم را سیر خواهد کرد.
رسول خدا آماده شد تا بر پشت او سوار شود. اما بُراق که برای
اولین بار می خواست چنین تجربه ای داشته باشد، تمکین نمی کرد.
جبرئیل، او را آرام ساخت:
- از پیشینیان و کسانی هم که بعد از او خواهند آمد، هیچ کس
بر تو سوار نشده و نخواهد شد که برتر از این پیامبر باشد.
براق آرام شد و رسول خدا بر پشت او نشست...
سوار بر
براق به سوی ناشناخته ها
وقتی نخستین نگاه رسول خدا بر
آثار و آیات قدرت الهی افتاد، از جبرئیل پرسید:
- این چیست؟
جبرئیل پاسخ داد:
- نشانه ای از نشانه های بی شمار قدرت و عظمت
پروردگارت.
نشانه ها و آیات قدرت و عظمت الهی، یکی پس از دیگری و پیاپی،
برابر نگاه پیامبر ظاهر می شدند و جبرئیل درباره آنها توضیح می داد.
راه کمی پیموده شده بود؛ راهی که در مقابل آن سیر و معراج
شبانه، اندک می نمایاند و در همان هنگام، صدایی شنیده شد که انگار فقط به گوش
پیامبر رسید:
- ای محمد!
صدا از سمت راست آمده بود. اما رسول خدا چنان جذب تماشای
آیات خدایی بود که هیچ اعتنایی نکرد.
زمانی بسیار کوتاه گذشت؛ به اندازه ای که انسان صدایی را
بشنود و از آن بگذرد و برای بار دوم، رسول خدا صدایی دیگر را شنید:
- ای محمد!
این بار، صدا از جانب چپ شنیده شد. اما پیامبر به او هم جواب
ندارد. حتی نگاه خویش را ذره ای نیز منحرف نساخت.
براق سوار خود را کمی پیش تر برده بود که ناگهان زنی در
مقابل راه پیامبر ظاهر شد.
زن، دست و ساعد را برهنه ساخته بود و با جواهر و زینت هایی
بسیار زیبا و وسوسه انگیز، خود را آراسته بود.
در همان یک لحظه ی کوتاه که نگاه پیامبر بر اوافتاد، زن زبان
گشود:
- ای محمد! به من نگاه کن تا با تو سخن بگویم.
پیامبر، نگاه خویش از او برگرفت و فاصله اش با آن زن، زیاد و
زیادتر شد.
براق نیز، جهید و جلوتر رفت؛ جهشی که با مقیاس اندازه های
انسانی در این عالم، فاصله اش به اندازه ی شرق و غرب دنیا را در
نوردید.
صدای بعد، صدایی هولناک بود که به گوش پیامبر رسید و چهره ی
او از شنیدن این صدا در هم شد. ناراحتی پیامبر در این هنگام به اندازه ای زیاد بود
که جبرئیل هم آن را دانست.
لحظه ای بعد، جبرئیل به براق فرمان داد:
- فرود بیا.
براق که از زمین فاصله ای طولانی گرفته بود، به سمت پایین،
سر خم کرد و مسافتی را که بالا رفته بود، به یک جهش پیمود و بر زمین
نشست.
پیامبر از پشت براق پایین آمد و قدم بر زمین گذاشت و جبرئیل
به او گفت:
- ای محمد! نماز بخوان.
پیامبر به نماز مشغول شد و حمد و ستایش پروردگار را به جا
آورد.
نماز که تمام شد، جبرئیل از پیامبر پرسید:
- هیچ می دانی اینجا که نماز خواندی، کجا بود؟
پیامبر پاسخ داد:
- نمی دانم.
جبرئیل گفت:
- اینجا طور سینا است.
پیامبر با شنیدن نام آن مکان، در لحظه ای بسیار کوتاه، خیلی
چیزها را به یاد آورد:
موسی از خدا خواسته بود تا کتابی بر او نازل شود که راهنمای
بنی اسرائیل در دنیا و آخرت باشد.
و خداوند به موسی گفته بود: «سی روز روزه بدار و خود را
پاکیزه کن.»
موسی چنین کرده بود و خداوند فرمان داده بود: «به وعده گاه
بیا.»
وعده گاه کجا بود؟
طور سینا؛ بیابانی مقدس.
در همین بیابان، الواحی مقدّس به موسی ارزانی شد و خداوند با
او تکلّم کرده و سخن گفته بود.
در همین بیابان عده ای از علما و بزرگان بنی اسرائیل که
همراه موسی آمده بودند، از او درخواست عجیبی کردند: «یا موسی! از خدا بخواه که خودش
را به تو نشان بدهد. وقتی او را دیدی، برای ما توصیف کن که چه شکلی
بود!»
موسی که قوم لجوج و بهانه گیر بنی اسرائیل را به خوبی می
شناخت، درخواست آنها را به پروردگار عرض کرد. اما پاسخ شنید: «هرگز من را نخواهی
دید. حتی کوههای سخت و سنگین نیز، لحظه ای طاقت ندارند تا جلوه ای کوچک از تجلّی من
را تاب آورند.»
بعد، پروردگار به موسی خطاب کرده بود که به کوهی عظیم نگاه
کند.
به محض آنکه موسی به آن کوه نگاه کرده بود، کوه عظیم و سر به
فلک کشیده، منفجر شده و ذرات غبار آلودش، به آسمان رفته بود.
موسی نیز، به هراس آن همه عظمت، از هوش رفته
بود.
اکنون، پیامبر اسلام در همین سرزمین مقدس ایستاده
بود.
جبرئیل پس از گذشت زمان کوتاهی، آماده ی حرکت شد و پیامبر،
بار دیگر بر براق نشست و زمانی که اندازه و مقدارش حتی بر خود او نیز مشخص نبود، به
منطقه ای دیگر از زمین رسید.
رسول خدا بار دیگر از براق پیاده شد و در آن مکان نیز نماز
گزارد و جبرئیل از او پرسید:
- این مکان را می شناسی؟
پیامبر پاسخ داد:
- نمی شناسم.
جبرئیل گفت:
- اینجا بیتِ لحم است.
بیت لحم؛ سرزمینی مقدس؛ جایی که عیسی بن مریم در آنجا به
دنیا آمده بود.
اما سرزمین مقدس بیت لحم نیز، جای درنگ بیشتر از آن نداشت.
وقت تنگ بود و فرصت ماندن، اندک.
آن شب؛ باید بسیاری از مناظر به تماشای پیامبر در آید و
مکانهای مقدس دیگر به قدم مبارک رسول خدا، تبرک گیرد.
مکان دیگری که براق در آن فرود آمد، بیت المقدس نام داشت. در
آن مکان، حلقه ای به یکی از ستونهای ورودی وصل بود که انبیای گذشته، مرکب خود را به
آن می بستند و وارد خانه ی مقدس می شدند. جبرئیل که آن حلقه را می شناخت، پیامبر را
به همان سو راهنمایی کرد.
رسول خدا، براق را به آن حلقه بست و همراه جبرئیل پا به آن
مکان مقدس گذارد.
در آن میانه ی شب، بیت المقدس خلوت نبود، و انبوهی از مردم،
در آن موج می زدند. اما نه مردم عادی؛ بلکه پیامبران به استقبال رسول خدا در بیت
المقدس اجتماع کرده بودند.
جبرئیل به پیامبر خبر داد:
- این گروه کثیر، همگی از پیامبران هستند و باید در همین
مکان، نماز جماعت برپا شود.
با شنیدن این خبر، رسول خدا لحظه ای در اندیشه
شد:
چه کسی بر این جماعت که همگی برگزیده ی پروردگار بودند و هر
یک از آنها، بهترین و برترین مردم روی زمین در عصر خویش به شمار می رفتند، باید
امام جماعت شود؟
ابراهیم (ع) که دوست پروردگار بود؟
موسی (ع) که شرف سخن گفتن با پروردگار را همچون نشانه ای
درخشان بر سینه داشت؟
یا ...
پیامبر (ص)، شکی نداشت که جبرئیل بر تمامی پیامبران، امامت
کرده و جلو می ایستد تا بقیه پشت سرش صف کشند و نماز بگزارند.
اما وقتی صف نماز کاملاً مرتب شد، جبرئیل بازوی رسول خدا را
گرفت و او را جلو برد:
- شما باید جلو بایستید.
نماز جماعت پیامبران الهی، به امامت محمد (ص) در بیت المقدس
برپا شد.
این، زیباترین و شگرف ترین منظره ی الهی است، که بیت المقدس
هرگز به خود ندیده و بعد از آن هم، نخواهد دید.
بعد از پایان نماز، سینی نقره ای رنگی را برای پیامبر آوردند
که درون آن سه ظرف قرار داشت:
ظرفی لبالب از آب؛
ظرفی پر از شراب؛
و در ظرف سوم، شیر دیده می شد.
هر سه ظرف را بر پیامبر عرضه داشتند تا هر کدام را که مایل
باشد، برگیرد.
رسول خدا، بی تأمل و بدون درنگ ظرف شیر را برداشت و از آن
آشامید.
و در همان لحظه، ندایی غیبی به گوش رسید:
- اگر آب را می گرفت، خودش و امتش همگی غرق می شدند؛ اگر
شراب را می نوشید، خودش و امتش همگی گمراه می شدند؛ اما با نوشیدن شیر، خودش هدایت
شده و امتش نیز هدایت خواهند شد.
بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش، جبرئیل از پیامبر
پرسید:
- آنچه در مسیر راه دیدی و از آنها نپرسیدی، چه بوده
است؟
رسول خدا گفت:
- صدایی شنیدم که از سمت راست، من را به اسم
خواند.
- آیا جوابی به او دادی؟
- نه، و به سویش هیچ توجهی نکردم.
جبرئیل گفت:
- آن صدا، از سوی کسی بود که دین یهود را تبلیغ می کرد. اگر
جوابش را می دادی، امتّت بعد از تو، به یهود می گرایید.
سپس، جبرئیل پرسید:
- دیگر چه دیدی؟
پیامبر پاسخ داد:
- صدایی از طرف چپ، من را به اسم خواند که به او نیز جوابی
ندادم و توجه نکردم.
جبرئیل گفت:
- او منادی مسیحیت بود. اگر به او جواب می دادی، امتت بعد از
تو، مسیحی می شد.
جبرئیل بعد از فاش ساختن این راز، پرسید:
- آیا کسی را در مقابل راه خویش دیدی؟
پیامبر پاسخ داد:
- زنی دیدم که بازوان خود را برهنه ساخته بود. انگار که تمام
زینت و زیور دنیا را به آن زن آویخته بودند که او را زیباتر جلوه دهند. او از من
خواست که نگاهش کنم و هم کلامش شوم؛ اما من چنین نکردم.
جبرئیل گفت:
- اگر با او سخن می گفتی، امتت دنیا را بر می گزید و آن را
بر آخرت برتری می داد.
پیامبر به جبرئیل گفت:
- و آوازی هول انگیز شنیدم که من را به هراس و وحشتی عظیم
گرفتار کرد.
جبرئیل گفت:
- هفتاد سال قبل، سنگی از دهانه ی جهنم به داخل آن پرتاب شده
بود. امشب و پس از گذشت هفتاد سال، سنگ به قعر جهنم رسید و آن صدا، به گوش تو
خورد*.
بعد از این گفت و گو، جبرئیل به رسول خدا گفت:
- آماده باش تا دوباره از زمین جدا شویم.
-------------
* : اصحاب رسول
خدا می گویند که او بعد از سفر معراج تا زنده بود کمتر می خندید . وقتی علت را می
پرسیدند ، از همان صدای هول انگیز یاد می کرد !
جبرئیل درِ باب الخطفه را بصدا آورد، پرسیدند کیست؟
پاسخ داد جبرئیل هستم. پرسیدند همراه تو کیست. گفت: رسول خداوند بزرگ. پاسخ
آمد: آفرین بر او. پس در بگشودند و من به اسمعیل سلام گفتم و او نیز مرا سلام داد و
گفت درود بر تو ای برادر شایسته و پیامبر بزرگ. ملائکی که تحت فرمان اسمعیل بودند
جملگی به من خوشامد گفتند و هر فرشته ای که مرا میدید شاد و خندان میشد. آنگاه
فرشته ای را دیدم که پیش از او فرشته ای با آن همه بزرگی و عظمت ندیده بودم صورتی
کریه داشت و سخت غضبناک بود ولی با دیدار من لبخند و یا سروری در نگاهش مشاهده نشد
و فقط مرا دعا کرد. به جبرئیل گفتم کیست و چه هراسی در دل من افکند. جبرئیل پاسخ
داد حق هم همین است که همه ما از او بهراسیم زیرا ... او مالک دوزخ است
... [!]. از روزیکه جهنم را در اختیار او
قرار داده اند همواره بر گناهکاران خشم ورزیده است. به مالک دوزخ سلام دادم
او نیز به من سلام داد و گفت نگران مباش که ترا در جهنم راه
نباشد.
از جبرئیل خواستم که به مالک جهنم بگوید که جهنم را به من نشان دهد.
مالک به فرمان جبرئیل دری از درهای جهنم را باز کرد و از آنجا آتش دوزخ به آسمان
شعله کشید و آن چنان آن آتش هراسناک بود که ترسیدم مرا در خود فرو
کشد. به جبرئل گفتم بگو تا آن آتش را فرو نشاند و مالک جهنم آن در را که گشوده بود
بست و آتش از نگاهم پنهان ماند.
از آنجا به سویی رفتیم که با مردی گندمگون برخورد کردیم گفتم این مرد
کیست؟ گفت پدر تو آدم است بر او سلام کن. سلامش دادم و جواب
دریافتم. گفت درود بر این فرزند صالح و تو پیامبر شایسته ای
هستی.
از آنجا عبور کرده به فرشته ای رسیدیم که جهان ما بطور کامل میان دو
زانوی او بود و لوحی از نور بدست داشت و بسیار اندوهگین بر آن می نگریست. گفتم این
فرشته کیست که این چنین در جهان ما مینگرد. جبرئیل جواب داد او ملک
الموت است گفتم مرا به او نزدیک کن تا با او سخن بگویم. چون نزدیک شدم سلام
داده و جواب دریافت داشتم. جبرئیل گفت این پیامبر رحمت است و او رحمتی است که
خداوند برای بندگانش فرستاده است. ملک الموت مرا درود و ثنا گفت و اظهار داشت : ای
محمد من خبرهای بسیار در امت تو میبینم. گفتم این رحمت الهی است و به جبرئیل گفتم
این فرشته کاری بس دشوار دارد. آیا او جان همه انسانها را خود می ستاند؟ جبرئیل پاسخ مثبت داد. خطاب به ملک الموت گفتم ای ملک تو همه
مردم جهان را زیر نظر داری؟ گفت آری، جهان جملگی در چنگ من است و من هر حرکت و هر
عمل شما را زیر نظر دارم و هیچ خانه ای نیست که از نظر من دور بماند و زمانی که
مردم بر مرده خود می گریند با خود میگویم نگرئید که من یک یک شما را به این سرنوشت
مبتلا خواهم کرد و یکی از شما را باقی نخواهم گذاشت. گفتم مرگ برای درهم شکستن آدم
کافی نیست؟ گفت آنچه که پس از مرگ میابد دشوارتر
است.
آنگاه به جماعتی رسیدم که در برابر آنان مقدار زیادی گوشت تازه و
مرغوب و مقداری گوشت مردار و نامرغوب و بدبو وجود داشت و همه آن جماعت از آن گوشت
متعفن و فاسد شده می خوردند، پرسیدم اینان کیستند؟ گفتند گروهی از امت هستند که
حرام را بر حلال ترجیح دانسته اند.
سپس فرشته ای را دیدم که نیمی بدن از آتش و نیمی از
برف داشت و ندا در میداد که ای خداوندگاری که بین آتش و سردی الفت دادی قلوب
مؤمنین را به یکدیگر پیوند بده و جبرئیل آن فرشته را به من نشان داد و گفت او
نیکخواه ترین فرشتگان است و از روزی که خلق شده است همواره این ندا را در
میدهد.
پس از عبور از آن فرشته، با دو فرشته دیگر برخورد کردیم. یکی از آنان
میگفت: خداوندا هر که در راه تو خیر کند او را خیر رسان؛ و آن دیگری میگفت: خداوندا
هر که امساک کند مال او را نابود و تباه ساز.
از آنجا به گروهی رسیدیم که لبهایشان چون
لبهای شترها بود و فرشتگان با قیچی گوشت پهلوی آنان را
میبریدند و در دهان خودشان میگذاردند.
جبرئیل گفت: اینان کسانی هستند که با
مؤمنان به چشم تحقیر نگرند و عیب جویی کنند.
آز آن جماعت نیز عبور کرده و به گروهی رسیدیم که سرهای آنان را با
سنگ میکوفتند. جبرئیل گفت: اینان کسانی هستند که خواب را برنماز ترجیح
داشته اند و نماز نمی گذاردند.
پس از گذشتن از آن گروه به گروه دیگری رسیدیم که فرشتگان آتش در دهان
آنان میریختند از جبرئیل پرسیدم اینان چه کسانی هستند؟ جبرئیل گفت: اینان اموال
یتیم را غصب کرده و ضایع ساخته اند. [ اشاره دارد به آیه" "الذین یالکلون اموال الایتامی ظلما" " انما یاکلون فی بطونهم نارا" "و سیصلو
سعیرا" در حقیقت کسانی که اموال یتیمان را میخورند بر آنان ستم می کنند و در
شکمهایشان آتش وارد می کنند و بزودی آتشی فروزان در جهنم بر آنان افروخته خواهد
شد.]

از آنجا به گروهی رسیدیم که از بزرگی شکم نمیتوانستند از جای خود
حرکت کنند. جبرئیل گفت: اینان ربا خوارانند و این جماعت را چون
آل فرعون از بامداد تا شامگاه در آتش می افکنند. اینان از خداوند خواهانند که هر چه
زود رستاخیز فرا رسد.
از آنجا به آسمان رهسپار شدیم. در آنجا جبرئیل تقاضای ورود کرد، درها
گشاده شد و ما داخل شدیم. در مرحل سیر در آسمان دوم دو تن را که با یکدیگر شبیه
بودند مشاهده کردیم. جبرئیل گفت: اینان خاله زادگان یکدیگرند یکی از آنان یحیی و دیگر عیسی است. بر آنان سلام دادم، پاسخ
شنیدم.
از آنجا به فرشتگانی که مظهر فروتنی و خشوع بودند عبور کردم و روی
این فرشتگان بدان سوی بود که خداوند خواسته بود و هرگز بجانب دیگر توجه نمیکردند و
به بانگ های گوناگون خداوند راستایش میکردند. 
سپس راهی آسمان
سوم شدیم.
در آسمان سوم جوانی را دیدم که بسیار زیبا روی بود. از جبرئیل
پرسیدم او کیست؟ گفت: او یوسف برادر توست. بر او سلام کردم و
بر من سلام داد و گفت: ای پیامبر شایسته و ای برادر شایسته خوش آمدی.
بدان که در زمان شایسته ای مبعوث گردیدی. در آسمان سوم نیز فرشتگان فروتن و خاشع را
دیدم.
از آنجا به آسمان چهارم رفتم
از مردی عبور کردم که جبرئیل گفت: این ادریس
است. به او سلام داده و پاسخ دریافتم. در آسمان چهارم نیز تعدادی از فرشتگان فروتن
و خاشع را دیدم.
آنگاه به فرشته ای عبور کردیم که بر کرسی نشسته و هفتاد هزار فرشته
تحت فرمان او بود که هر یک از آن هفتاد هزار فرشته، هفتاد هزار فرشته تحت فرمان
داشت. گمان کردم که از این فرشته، فرشته ای عالی مقامتر نباشد. ناگاه جبرئیل بر او
بانک زد و او برخاست و او تا قیامت بر پای خواهد بود.[!
!]
از
آنجا به آسمان پنجم رفتیم
مردی پیر با چشمانی گشاد یافتیم که گروهی از امت او پیرامون او
راگرفته بودند. جبرئیل گفت: این هارون پسر عمران است که امت او
را دوست میداشتند. بر او سلام کردم و جواب باز داد و گفت درود بر تو ای برادر
شایسته و ای پیامبر شایسته. در آسمان پنجم نیز تعداد زیادی از فرشتگان فروتن وخاشع
را مشاهده کردیم.
از آنجا به
آسمان ششم وارد شدیم
جبرئیل ابتدا اجازه ورود خواست درها گشاده شد و ما به آن حیطه راه
یافتیم. در آنجا مردی بلند و گندمگون دیدیم و اگر دو پیراهن هم بر تن میکرد موی
بدنش از پیراهن ها بیرون میزد. جبرئیل گفت این مرد موسی بن
عمران است، بر او سلام کن، بر او سلام کردم و پاسخ شنیدم. در آن آسمان نیز
ملائک خاشع را مشاهده کردم و چون از موسی عبور کردم صدای گریستن او را شنیدم که با
آوایی حزن آلود میگفت: گمان بنی اسرائیل آن است که من برترین فرزند آدمم و حال
آْنکه این مرد از من افضل تر و برتر میباشد و این برتری ایجاب می کند که امت او
برگزیده امت ها باشند.
از
آنجا به آسمان هفتم وارد شدیم.
مردی در آنجا دیدم که اشمط بود یعنی دو موی بود که قسمتی از
موهای او سفید و قسمت دیگر سیاه بود [شمطاء (مؤنث) – آنکه موی سرش سفید و سیاه
باشد]. و بر در
بهشت بر کرسی نشسته بود. جبرئیل گفت این پدر تو ابراهیم است و
این جا، جایگاه پرهیزکاران امت تو میباشد. پس من این آیه را
بخواندم. "بدرستیکه برترین مردم زمان ابراهیم کسانی هستند که
از او پیروی کردند و این پیامبر و آن کسانی که به دین پیامبر ایمان آورده اند و
خداوند یاور مؤمنان است".
من به ابراهیم سلام کردم و او نیز سلام داد و گفت: درود بر تو ای پیامبر
شایسته و فرزند شایسته و مبعوث شده در زمانی مناسب و شایسته. آنگاه ابراهیم گفت: ای
محمد امت خود را بگو که در بهشت برای خود درخت بسیار بکارند. گفتم چگونه میتوانند
در بهشت برای خود درخت بکارند گفت: با ادای کلمه "لا حول و لا قوت الا
باا.."
در آسمان هفتم نیز فرشتگان خاشع را بدیدم و دریاهای نور دیدم که چشم
را مجذوب خود میساخت و دریاهای ظلمت دیدم که نگاه را در خود فرو می بلعید و نیز
دریاهای برف دیدم و هر زمان که از مشاهده این حالات بر من نگرانی مستولی میشد،
جبرئیل مرا دلداری داده میگفت: شادباش ای محمد و شکر خداوندی را که ترا با یک چنین
کرامتی شریک کرده است و به تو امکان داد تا این شگفتی ها را مشاهده کنی. ولی هنوز
گوشه ای از عظمت خداوندگاری را ندیده ای و عظمت الهی بسیار فراتر از قدرت دید توست
و میان خداوند و خلقش نود هزار حجاب معنوی است و نزدیکترین خلق
به محل صدور وحی من هستم و میان من و اسرافیل چهار واسطه است که یکی از نور، دیگری
از ظلمت، سومی از ابر، و چهارمی از آب است.[!
!]
آنگاه با جبرئیل به بیت المعمور رفتم و دو رکعت
نماز بگزاردم و در این هنگام جمعی از اصحاب خویش را دیدم که عده ای از آنان جامه
سفید به تن داشتند و جمع دیگری از آنان جامه هایشان چرکین بود. گروه نخستین وارد
بیت المعمور شدند ولی گروهی که جامه هایشان چرکین بود اجازه ورود به بیت المعمور را
نیافتند و هنگامی که از بیت المعمور خارج شدم دو نهر آب دیدم که نام یکی کوثر بود و آن دیگر نهر
رحمت خوانده میشد. پس از کوثر آب نوشیده و در نهر رحمت غسل کردم و این دو
رود همراه من جاری بودند تا به بهشت وارد شد و در دو سوی نهرها خانه های خود و اهل
بیت خود و زنان طاهره و پاک خویش را دیدم؛ خاک بهشت از مشک بود و
دختری دیدم که آب تنی میکرد گفتم تو کیستی؟ گفت: من از زید بن حارثه ام. در آنجا
مرغان بهشت از نظر جثه و بزرگی به اندازه شتران بزرگ و عظیم بود. و انارهای بهشت به
اندازه سطل های عظیم بود و در آنجا درخت بزرگ و تناوری را مشاهده کردم که شاخه های
آن بر فراز همه خانه ها سایه افکنده بود. در این جا جبرئیل گفت این درخت طوبی است.
چون از بهشت بیرون آمدیم جبرئیل گفت آن دریاها را که دیدی حجابی است
بین نور عرش و زمین و اگر این دریاها وجود نداشت هر چه در زمین وجود داشت میسوخت و
بیت المعمور خانه ای است در آسمان هفتم بر فراز کعبه که اگر سنگی از ان رها شود بر
کعبه فرود نیاید و مانع از فرود آمدن آن به کعبه میشود.
منبع: http://prophetnabi.blogfa.com/post/38